به آسمان نگاه کن، به ابرها، به بیخیالیشان از زمین به لیز خوردنشان روی تن باد. به آسمان نگاه کن، به ابرهایی که خیال بچگیها جان میداد به حضور بیسروصدایشان آن وقت میشدند یک گربه، ببر، رزافه، یک خانه، درخت یا چیزی شبیه مادربزرگ با میلهای بافتنیاش.
بعد یک ابر بزرگتر میآمد، دیو بود میخورد به تن شهر خیال و بچگیها میگریخت از آن همه خیال و رؤیا. خیالمان از آسمان میافتاد روی زمین، روی تن شهر بین ماشینها و ساختمانهای بلندی که آسمان را تنگ میکرد و ما بزرگ شده بودیم و نگاهمان دیگر به آسمان نبود. خیالمان زمین بود و ابرها فقط یک تکه ابر بودند، همین و بس.
خیالها گریخته بود اما... اما در محله نظامآباد جنوبی در یکی از همین کوچههای تنگ و باریک، در یکی از خانههای قدیمی را که بزنی از پلهها که پایین بروی و از دالان کوچکی که بگذری زیر درخت گردو پر است از خیالهای جان گرفته مردی که عاشق آسمان و ابرها بوده و عصرهای بچگی روی پلههای حیاط شلوغ خانه مینشسته و از لابهلای برگهای درخت گردو دستهای کوچکش را بالا میبرده و از ابرها گربه و شیر و پلنگ و آدمی میساخته، از که میگوییم؟ از هنرمند هممحلهای که شاید همسایه دیوار به دیوار شما است و هر از گاهی با دستان پر از آهن و زنجیر از کنارتان میگذرد.
حالا چرا آهن و زنجیر؟ چون او نخ دنیای خیالش را که روزی سرگرم ابرها بودند پایین کشیده و روی زمین آورده و حالا امروز در میان قطعات سخت و مرده اوراقی ماشینها؛ آدم میبیند و مورچه و سگ و نیزن و بز و... آن وقت آنها را به خانه میآورد و دستی به سر و رویشان میکشد و مقابل نگاه متعجب من و تو میگذارد که از دنیای آهنی خستهایم و اما این آهنها حرف دیگری دارند.
به قول اکبر داوری آنها اعضای خسته فرسوده ماشینهایی هستند که کیلومترها راه رفتهاند از جنگل و دشت و دریا گذشتهاند و وقتی پیر شدهاند گوشهای از مغازه اوراقیفروشها افتادهاند منتظر ذوب شدن یا در انتظار کسی که از راه برسد پایی به تن خسته آنها بزند، زیر و رویشان کند اگر چنگی به دلشان زد و به کاری رفتند برداردشان با فروشنده چانهای بزند و آن اعضای خسته را با خود ببرد.
اما اکبر داوری خریدار دیگری است که ساعتها در میان خرناسه و جیرجیر کهنگی آنها میگردد تا آن قطعه گمشده خیال را پیدا کند. داوری میگوید: «گاهی ساعتها مغازه اوراقفروشی شوش را زیر و رو میکنم، آنقدر که فروشنده با تعجب نزدیکم میشود و میپرسد چه میخواهید؟ با خودم میگویم چه میخواهم؟ اما خودم هم نمیدانم من فقط آمدهام تا در این میان چیزی را پیدا کنم که هست ناچار جواب میدهم دنبال چیزی برای کاردستی بچهام میگردم.
فروشنده با تعجب نگاهی میکند و لبهایش را پایین میکشد و میرود. آن وقت با خیال راحت باز آهنها را بالا و پایین میکنم. سر مورچهای را پیدا میکنم، تن سگی را میبینم که گوشهای افتاده، تن یک کشتیگیر چینی را میبینم، آن طرفتر سر یک عقاب، تن یک پرنده، سر اسب و... جالب است بدانید او که امروز سرگرم ساخت مجسمه با قطعات فلز است تکنیسین بازنشسته ایرانایر است و عاشق آسمان و هواپیما.
به در و دیوار کارگاهش هم میتوانید عکسهای زیادی از پرندههای آهنی هواپیما را در میان مجسمههای آهنیاش ببینید. اما کسی که عاشق آسمان است و ابرها چرا جنس دیگری را برای کارهایش انتخاب نکرده،؟ چرا آهن و قطعات فرسوده ماشین که این همه سختند و زمخت. داوری میگوید:
«ریشه این کارها در بچگیهای من است بچگیهایی که پر بودند از کار و کار و کار. مدرسهها که تعطیل میشد یا در تعمیرگاههای دوچرخه کار میکردم یا آهنگری، صافکاری ماشین، نجاری و... در همه این کارها سررشته دارم.
دلم میخواست همه چیز بدانم، میخواستم همه کارهایم را خودم انجام بدهم، ماشینم اگر خراب شد خودم تعمیر کنم و در ارتباط بودن با این جنسهای سخت از بچگی به من تعریف دیگری از قطعات ماشین و آهن داد تا امروز که 53 اثر ساختهام هیچوقت به نظر من آهن جنس سختی نبوده اتفاقاً به نظر من فلز، برخلاف تصور خیلیها، نرم است چون من میدانم چگونه با آن کار کنم، میشناسمش و در همین ظاهر سخت و به درد نخورش یک جاندار میبینم،
یک مرد که دارد نی میزند یا یک مورچه که دارد راه میرود و فقط کافی است اضافههایش را از تنش جدا کنم تا شما هم آنها را ببینید. آقای داوری که 3 نمایشگاه گروهی و انفرادی ازجمله در گالری برگ و صبا برگزار کرده میگوید گاهی متهم میشوم به کپیبرداری و تقلید از هنرمندان خارجی در حالی که تا به امروز اسمی هم از آنها نشنیده بودم چه برسد به اینکه کارهایشان را دیده باشم و این موضوع باعث ناراحتیام میشود در حالی که خلاقیت در همه جای دنیا درباره همه چیز میتواند وجود داشته باشد.
اما واقعاً این همه خلاقیت از کجا میآید؟ چرا من و تو نمیتوانیم به دنیای اطرافمان اینگونه نگاه کنیم، اکبر داوری میگوید این همه خلاقیت او از گردشگری، دیدن ابنیه تاریخی و رابطه داشتن با طبیعت سرچشمه میگیرد خود او علاقه زیادی به تاریخ و طبیعت دارد. مدتی لیدر تورهای مسافرتی بوده و چندین آلبوم بزرگ عکس و فیلم از سفرهایی که رفته دارد. داوری میگوید من همه کاروانسراهای ایران را دیدهام و حس عجیبی به آن دارم.
وارد آنها که میشوم احساس میکنم مردم آن زمان را میبینم که از راه میرسند، سوار بر اسب و قاطر، بارهایشان را زمین میگذارند و به سفری دیگر میروند. سفر برای او نه تنها دیدن جاهای جدید، مردم محلی و ابنیه تاریخی است بلکه در کنار مجسمهسازی راهی است برای تمدد اعصاب و زندگی در شلوغیهای شهر تهران. ناگفته نماند داوری اگر نگوییم همه، اما اکثر مکانهای تاریخی تهران را دیده و بخوبی میشناسد و با تاریخ آنها آشنا است
او یکی از این بینظیرترین محلههای تاریخی را در منطقه 7 میداند: «قصر ناصرالدین شاه در وسط پادگان عشرتآباد» به خودمان که میآییم حیاط کوچک خانه پر شده است از مجسمههای فلزی آقای داوری؛ طاووس، کشتیگیر، سگ، آدمهای فلزی که روی نیمکت نشستهاند و روزنامه میخوانند، مرد نیزن و مش تقی مجسمه آهنی بزرگ با کلاهخودی که از نقشخوان تعزیه است، مجسمههایی که دلشان میخواهد از حیاط و انبار خانه بیرون بیایند، مسئولان شهری نگاهی بر آنها بیندازند و دل به دل خیالهای آنها بدهند که میتواند هوای شهر و نگاه خسته آدمها را عوض کند.
عصبانیت بر سر شهر
اکبر داوری میگوید: گاهی وقتها راه طولانی میروم یا مسیرم را کج میکنم تا تذکری را به یکی از شهروندان بدهم. متأسفانه بعضی از ما، قدر کارهایی را که در شهر برایمان انجام میدهند یا نمیدانیم یا نمیبینیم خیلی از ما تا دم در خانهمان را تمیز میکنیم اما نسبت به کوچه و درخت نزدیک خانهمان بیخیال هستیم.
بارها پیش آمده که مواقع رانندگی، از ماشین جلویی پوست تخمه به داخل ماشینم آمده یا دیدهام که یک ماشین گران قیمت رد شده و از داخل آن پوست میوه به بیرون پرتاب شده، نمیدانم چرا اما گاهی وقتها بیدلیل و نامنصفانه عصبانیت خودمان را بر سر شهری خالی میکنیم که خانه ما در آن است و بچهها و نزدیکانمان در آن زندگی میکنند و تمیزی و نظافتش یا آلودگی و بینظمیاش اول از همه نصیب خودمان میشود.
هنر محلی با هنرمندان محلی
«من این کار را بدون هیچ چشمداشتی شروع کردم و تنها خواستم آنچه را که در ذهن داشتم به تصویر بکشم و به دیگران نشان بدهم، این مجسمهها هزینه کمی برای من ندارد اما با این حال کارم را دوست دارم و میخواهم دوران بازنشستگی را با آن بگذرانم اما دلم میخواهد شهرداری و یا مسئولان دیگر نگاهی ویژه به هنرمندان محلی داشته باشند و از هنر آنها در زیباسازی شهر کمک بگیرند تا دیگران هم از هنر و صنعت آنها استفاده کنند و خلاقیتهایشان در زیرزمین خانهها گرد و خاک نگیرد.
زاده محله نظامیآباد
اکبر داوری که در بیمارستان امام حسین محله نظامآباد به دنیا آمده و از اول هم ساکن همین منطقه بوده میگوید: «پدرم که نظامی بود برای ما تعریف میکرد به خاطر آب و هوای خوب این منطقه نظامیها به این نقطه میآیند و اینجا ساکن میشوند در اصل اینجا محله نظامیآباد است که به آن میگویند نظامآباد. خانهای که ما الان در آن ساکن هستیم آن روزها هر اتاقش دست یک مستأجر بود و حیاط خانه پر از بچههای این اتاق و آن اتاق.
خانه ما همان طور مانده اما محله بسیار تغییر کرده. هم تغییرات مثبت و هم منفی. ساخت مترو و بیمارستان از کارهای مثبتی بوده که این سالها انجام گرفته و البته موارد منفی نظامآباد به نظر من بیشتر برمیگردد به رفتار بعضی از ساکنان منطقه که از شهرها و فرهنگهای مختلفی هستند و گاهی وقتی دعوا و جرو بحث میشود ـ
حتی در میان بچهها ـ شاهد ادبیاتی هستیم که خیلی خوب و پسندیده نیست.نظامآباد امروز با نظامیآباد آن روزها خیلی تفاوت کرده دیگر در محله ما از بامیهفروشها و زورآزمایی و تعزیهخوانی خبری نیست و شلوغی ماشین و آدمهای رهگذر و ساختمانهای بلند و جدید جای آنها را گرفتهاند.»
همشهری محله - 7